http://olom.ParsiBlog.comساقي نامهParsiBlog.com ATOM GeneratorFri, 29 Mar 2024 16:52:03 GMTساقي عليزاده10110tag:olom.ParsiBlog.com/Posts/35/%d8%b4%d9%87%d8%b1%d9%8a%d9%88%d8%b1/Fri, 04 Sep 2020 09:34:00 GMTشهريور<div dir='rtl'><p>يک جمعه‌ي آفتابي با دماي 27 درجه و بگي نگي خنک است. ويروس کرونا همچنان با ماست و دست از سر آدم‌ها بر نداشته است. چندين ماه گذشته و زندگي‌ها در يک برهه‌ي عجيبي به دام افتاده.</p><br><p>تنها دو روز ديگر به چهارمين سالگرد پرکشيدن مامان مانده است. ديشب خوابش را ديدم خواب هر دويشان، مامان و بابا...</p><br><p>دلم تنگ است...</p><br><p>به تاريخ چهاردهم شهريور نود و نه</p></div>ساقي عليزادهtag:olom.ParsiBlog.com/Posts/34/%d8%a2%d8%b3%d9%85%d8%a7%d9%86+%d8%a8%d8%b1%d9%81%d9%8a/Mon, 18 Nov 2019 07:09:00 GMTآسمان برفي<div dir='rtl'><p>ساعت 7 و دو دقيقه‌ي صبح دوشنبه است. نيم ساعتي مي‌شود که چشم از خواب گشوده‌ام، پشت پنجره رفته و بيرون را تماشا کردم. دانه‌هاي ريزِ برف شروع به باريدن کرده‌اند. روي برف‌هاي ديروزي را مي‌پوشانند و جلوه‌اي نو به خيابان‌ها مي‌دهند. نمي‌دانم با اين همه برف، مي‌توانم سه‌شنه با دوستانم به کنسرتي که منتظرش بودم، بروم يا خير! در هر حال </p><br><p>برف</p><br><p>برف</p><br><p>برف</p><br><p>برف است که من را آرام و شاد نگه مي‌دارد. </p><br><p>27 آبان 1398 </p><br><p>تهران </p><br><p> </p><br><p> </p><br><p> </p></div>ساقي عليزادهtag:olom.ParsiBlog.com/Posts/33/%d8%a8%d8%b1%d9%81+98/Sun, 17 Nov 2019 12:53:00 GMTبرف 98<div dir='rtl'><p style="direction: rtl;">امروز يکشنبه 26 آبان ماه 1398 است. برف‌هاي ديروز همچنان نشسته بر کف کوچه، خيابان، درخت‌ها و بوم‌هاست. آفتابِ صبح کمي‌شان را آب کرده است اما بيشترشان در سايه مانده‌اند و زير بار آب شدن نرفته‌اند. برف را دوست دارم بيشتر از آفتاب بيشتر از باران و بيشتر از تمامِ رودخانه‌ها.</p><br><p style="direction: rtl;">کاش کاش کاشکي فقط زيبايي و سکوت و لذت‌بخش بودنش را به آدم‌ها و حيوانات بدهد و باعث ناآرامي براي هيچ موجود زنده‌اي نشود.</p><br><p style="direction: rtl;"> </p><br><p style="direction: rtl;"> </p><br><p style="direction: rtl;">ساقي عليزاده</p><br><p style="direction: rtl;">12:51 دقيقه</p><br><p style="direction: rtl;"> </p></div>ساقي عليزادهtag:olom.ParsiBlog.com/Posts/32/%d9%be%d8%a7%d9%8a%d9%8a%d8%b2/Mon, 24 Sep 2018 08:29:00 GMTپاييز<div dir='rtl'><p>پاييز مبارک باشه يا نباشه؟ اومده دقمون بده يا دچارمون کنه و جون سالمم به در ببريم؟ پاييزِ رنگ‌ها و لباس‌هاي بافت و کُت و ژاکت.</p><br><p>دومِ مهرِ 1397</p><br><p>ساعت 8:28 دقيقه‌ي اين صبح</p></div>ساقي عليزادهtag:olom.ParsiBlog.com/Posts/31/%d8%a7%d9%88/Tue, 27 Feb 2018 01:28:00 GMTاو<div dir='rtl'><p>ساعت يک و سيُ سه دقيقه‌ي بامدادِ سه‌شنبه است و من دوباره يادم آمد که وبلاگي داشتم و چقدر تنهايش گذاشته بودم. آمدم عطر او پيچيد در فضاي کوچکِ اينجا. يادش به‌خير «بارون» داشت. </p><br><p>هشتم اسفند نود و شش</p></div>ساقي عليزادهtag:olom.ParsiBlog.com/Posts/30/%d8%b9%d8%a7%d8%a8%d8%b1/Wed, 12 Jul 2017 10:31:00 GMTعابر<div dir='rtl'><p>در هفته ي سوم تير ماه به سر مي بريم و هوا به نسبت خنک تر از روز قبل است. معمولا به آدمهاي دور و بر و آنهايي که از کنارم مي گذرند، نگاه نمي کنم شايد دليلش اين است که فکرم در حال گوش دادن به موسيقي داخل هنسفيري (هندزفري-هندزفيري) -حالا اينش زياد مهم نيست- مي باشد و در يک دنياي ديگري باشم. اما امروز به خاطر #عکس_بازي يا #عکس_نوشت در فضايي عزيز، قدري توجهم به عابران جلب شد. هر کدام در حال صحبت کردن با آن يکي، يا تکي ها، با يک سيم دو گوش از گوش آويزان، مي رفتند و مي آمدند. برخي هم آنقدر خسته و کوفته بودند که سيم ميمي حالي شان نبود و انگار فقط مي خواستند به خانه برسند و خودشان را زير باد کولر، پهن کنند. يک چيز جالبي هم کشف کردم، اينکه وقتي به مردم نگاه مي کنيم براي تک تکشان کامنت مي دهيم از هر چيزي که فکرش را بکنيم. من حتي يکي را دعوا کردم که توي اين گرما چرا پفک مي خورد ولي او صداي دعواي من را نشنيد و همينطور بسته ي پفک را تا آخرش خورد. امروز مغزم درد گرفت آنقدر که دلم مي خواست ذهن همه را بخوانم، همه ي عابران را بشناسم و بدانم در چه فکري هستند. عجب روزگاري درست کرده اند اين موجودات عجيب و غريب در خيال. فکر ميکنم هوا مي خواهد کمي خنک تر بشود. راستي ميان اين همه #عابر، چرا #تو، هيچکدامشان نبودي؟!</p><br><p> </p><br><p> </p><br><p> </p><br><p> </p><br><p>#ساقي_عليزاده</p><br><p>#روز_نوشت</p><br><p>بيستم خرداد نود و شش</p><br><p>18:10 دقيقه</p></div>ساقي عليزادهtag:olom.ParsiBlog.com/Posts/29/%d8%aa%d9%8a%d8%b1+%d9%85%d8%a7%d9%87/Mon, 10 Jul 2017 13:08:00 GMTتير ماه<div dir='rtl'><p style="text-align: right;">يک سال و دو ماه از آخرين مطلبي که گذاشته بودم ميگذرد.</p><br><p style="text-align: right;">آن موقع هم بعد از چندين ماه آمده بودم به اينجا و گفته بودم از اين به بعد بيشتر ميايم. الآن به تاريخ آن روز نگاه مي کردم يکهو ديدم يک سااااال و دوماه ازش گذشته است!!!!</p><br><p style="text-align: right;">چقدر زمان زود از کف مي رود و ما اصلا حواسمان نيست. چقدر همه چيز دارد فراموش مي شود انگار. نمي دانم چرا اهميتي ندادم به اينجا.</p><br><p style="text-align: right;">شايد واقعا مشغله و فضاهاي مجازي ديگر، اين فرصت را ازم گرفته بود اما ابن مشغله هم که باشي انقدر سرت نبايد شلوغ باشد(خطاب به خودم ).</p><br><p style="text-align: right;">امروز نوزدهم تير ماه نود و شش هست و هوا به قدري گرم است که با يک دست تايپ و با دست ديگر خودم را باد ميزنم.</p><br><p style="text-align: right;">کولر محل کارم متاسفانه خراب است و تقريبا دارم به يک موجود زنده ي پخته تبديل مي شوم.</p><br><p style="text-align: right;">به شدت خوابم ميايد و دلم يک بالش خنک به علاوه باد کولر ميخواهد.</p><br><p style="text-align: right;"> </p><br><p style="text-align: right;"> </p><br><p style="text-align: right;">ارادتمند شما</p><br><p style="text-align: right;">ساقي خانوم</p></div>ساقي عليزادهtag:olom.ParsiBlog.com/Posts/28/%d8%a7%d9%86%d8%af%d9%88%d9%87/Mon, 10 Jul 2017 12:48:00 GMTاندوه<div dir='rtl'><p>من اندوهگين نيستم</p><br><p>خود اندوه عالمم</p><br><p>و سرزميني در سينه ام گريه مي کند...</p><br><p> </p><br><p> </p><br><p>#غاده_السمان</p></div>ساقي عليزادهtag:olom.ParsiBlog.com/Posts/27/%d8%a2%d8%ba%d9%88%d8%b4/Mon, 10 Jul 2017 12:42:00 GMTآغوش<div dir='rtl'><p style="text-align: right;"><span style="font-size: small;">دل رميده در آغوش است که آرام مي گيرد. "آغوش" خانه اي از جنس تن است. وقتي که بازوهايت را به دورم مي پيچي، تن ات خانه ام مي شود- سرپناهي که گرماي تپنده اش يخ هاي دلم را آب مي کند. دستم را بر شعله هاي داغ تن ات مي کشم، و چشمانم به خلسه مي رود- در اينجا خيال سرما هم راه ندارد. آغوشت خانه تنانه من است، معناي زندگي است که اينک حرير تن به تن کرده است.</span></p><br><p> </p><br><p>#آغوش</p><br><p>از جناب دکتر #آرش_نراقي عزيز</p></div>ساقي عليزادهtag:olom.ParsiBlog.com/Posts/26/%d8%af%d9%84%d8%aa%d9%86%da%af%d9%8a/Wed, 20 Apr 2016 15:35:00 GMTدلتنگي<div dir='rtl'><p><span style="font-size: small;">يک چيزهايي هست که هيچوقت خسته کننده و تکراري نميشن مثل صفحه هاي وبلاگ </span></p><br><br><p><span style="font-size: small;">ديشب بعد مدت هاي طولاني به صفحه م سر زدم وقتي ديدم سوت و کوره و ديواراش ترک برداشته? دلم گرفت هر چند قبلنا هم خيلي شلوغ پولوغ نبود اما خب همونقدرم برام کيف ِ خودشو داشت </span></p><br><br><p><span style="font-size: small;">شايد دوباره مث قديما بيام اينجا نميدونم کيا هنوز هستن اما ميام :) </span></p></div>ساقي عليزاده