سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی نامه

شهریور

یک جمعه‌ی آفتابی با دمای 27 درجه و بگی نگی خنک است. ویروس کرونا همچنان با ماست و دست از سر آدم‌ها بر نداشته است. چندین ماه گذشته و زندگی‌ها در یک برهه‌ی عجیبی به دام افتاده.

تنها دو روز دیگر به چهارمین سالگرد پرکشیدن مامان مانده است. دیشب خوابش را دیدم خواب هر دویشان، مامان و بابا...

دلم تنگ است...

به تاریخ چهاردهم شهریور نود و نه


آسمان برفی

ساعت 7 و دو دقیقه‌ی صبح دوشنبه است. نیم ساعتی می‌شود که چشم از خواب گشوده‌ام، پشت پنجره رفته و بیرون را تماشا کردم. دانه‌های ریزِ برف شروع به باریدن کرده‌اند. روی برف‌های دیروزی را می‌پوشانند و جلوه‌ای نو به خیابان‌ها می‌دهند. نمی‌دانم با این همه برف، می‌توانم سه‌شنه با دوستانم به کنسرتی که منتظرش بودم، بروم یا خیر! در هر حال 

برف

برف

برف

برف است که من را آرام و شاد نگه می‌دارد. 

27 آبان 1398 

تهران 

 

 

 


برف 98

امروز یکشنبه 26 آبان ماه 1398 است. برف‌های دیروز همچنان نشسته بر کف کوچه، خیابان، درخت‌ها و بوم‌هاست. آفتابِ صبح کمی‌شان را آب کرده است اما بیشترشان در سایه مانده‌اند و زیر بار آب شدن نرفته‌اند. برف را دوست دارم بیشتر از آفتاب بیشتر از باران و بیشتر از تمامِ رودخانه‌ها.

کاش کاش کاشکی فقط زیبایی و سکوت و لذت‌بخش بودنش را به آدم‌ها و حیوانات بدهد و باعث ناآرامی برای هیچ موجود زنده‌ای نشود.

 

 

ساقی علیزاده

12:51 دقیقه

 


پاییز

پاییز مبارک باشه یا نباشه؟ اومده دقمون بده یا دچارمون کنه و جون سالمم به در ببریم؟ پاییزِ رنگ‌ها و لباس‌های بافت و کُت و ژاکت.

دومِ مهرِ 1397

ساعت 8:28 دقیقه‌ی این صبح


او

ساعت یک و سیُ سه دقیقه‌ی بامدادِ سه‌شنبه است و من دوباره یادم آمد که وبلاگی داشتم و چقدر تنهایش گذاشته بودم. آمدم عطر او پیچید در فضای کوچکِ اینجا. یادش به‌خیر «بارون» داشت. 

هشتم اسفند نود و شش


عابر

در هفته ی سوم تیر ماه به سر می بریم و هوا به نسبت خنک تر از روز قبل است. معمولا به آدمهای دور و بر و آنهایی که از کنارم می گذرند، نگاه نمی کنم شاید دلیلش این است که فکرم در حال گوش دادن به موسیقی داخل هنسفیری (هندزفری-هندزفیری) -حالا اینش زیاد مهم نیست- می باشد و در یک دنیای دیگری باشم. اما امروز به خاطر #عکس_بازی یا #عکس_نوشت در فضایی عزیز، قدری توجهم به عابران جلب شد. هر کدام در حال صحبت کردن با آن یکی، یا تکی ها، با یک سیم دو گوش از گوش آویزان، می رفتند و می آمدند. برخی هم آنقدر خسته و کوفته بودند که سیم میمی حالی شان نبود و انگار فقط می خواستند به خانه برسند و خودشان را زیر باد کولر، پهن کنند. یک چیز جالبی هم کشف کردم، اینکه وقتی به مردم نگاه می کنیم برای تک تکشان کامنت می دهیم از هر چیزی که فکرش را بکنیم. من حتی یکی را دعوا کردم که توی این گرما چرا پفک می خورد ولی او صدای دعوای من را نشنید و همینطور بسته ی پفک را تا آخرش خورد. امروز مغزم درد گرفت آنقدر که دلم می خواست ذهن همه را بخوانم، همه ی عابران را بشناسم و بدانم در چه فکری هستند. عجب روزگاری درست کرده اند این موجودات عجیب و غریب در خیال. فکر میکنم هوا می خواهد کمی خنک تر بشود. راستی میان این همه #عابر، چرا #تو، هیچکدامشان نبودی؟!

 

 

 

 

#ساقی_علیزاده

#روز_نوشت

بیستم خرداد نود و شش

18:10 دقیقه


تیر ماه

یک سال و دو ماه از آخرین مطلبی که گذاشته بودم میگذرد.

آن موقع هم بعد از چندین ماه آمده بودم به اینجا و گفته بودم از این به بعد بیشتر میایم. الآن به تاریخ آن روز نگاه می کردم یکهو دیدم یک سااااال و دوماه ازش گذشته است!!!!

چقدر زمان زود از کف می رود و ما اصلا حواسمان نیست. چقدر همه چیز دارد فراموش می شود انگار. نمی دانم چرا اهمیتی ندادم به اینجا.

شاید واقعا مشغله و فضاهای مجازی دیگر، این فرصت را ازم گرفته بود اما ابن مشغله هم که باشی انقدر سرت نباید شلوغ باشد(خطاب به خودم ).

امروز نوزدهم تیر ماه نود و شش هست و هوا به قدری گرم است که با یک دست تایپ و با دست دیگر خودم را باد میزنم.

کولر محل کارم متاسفانه خراب است و تقریبا دارم به یک موجود زنده ی پخته تبدیل می شوم.

به شدت خوابم میاید و دلم یک بالش خنک به علاوه باد کولر میخواهد.

 

 

ارادتمند شما

ساقی خانوم


آغوش

دل رمیده در آغوش است که آرام می گیرد. "آغوش" خانه ای از جنس تن است. وقتی که بازوهایت را به دورم می پیچی، تن ات خانه ام می شود- سرپناهی که گرمای تپنده اش یخ های دلم را آب می کند. دستم را بر شعله های داغ تن ات می کشم، و چشمانم به خلسه می رود- در اینجا خیال سرما هم راه ندارد. آغوشت خانه تنانه من است، معنای زندگی است که اینک حریر تن به تن کرده است.

 

#آغوش

از جناب دکتر #آرش_نراقی عزیز


دلتنگی

یک چیزهایی هست که هیچوقت خسته کننده و تکراری نمیشن مثل صفحه های وبلاگ 

دیشب بعد مدت های طولانی به صفحه م سر زدم وقتی دیدم سوت و کوره و دیواراش ترک برداشته? دلم گرفت هر چند قبلنا هم خیلی شلوغ پولوغ نبود اما خب همونقدرم برام کیف ِ خودشو داشت 

شاید دوباره مث قدیما بیام اینجا نمیدونم کیا هنوز هستن اما میام :)